خزان آرزوها

خزان آرزوها

عشق تو خوابی بودو بس نقش سرابی بودو بس
خزان آرزوها

خزان آرزوها

عشق تو خوابی بودو بس نقش سرابی بودو بس

قسم

گفتی از یاد تو میرم نه عزیزم مگه میشه به جا چشم هام قلبم اما پیش توست تا همیشه فاصله بین من و تو تا کجا دنباله داره قسمت این بود که جدا بمونیم از هم تا همیشه روز موعود مطمئن باش که زیاد هم دور نیست من کنار تو و تو مال منی تا همیشه روز موعود مطمئن باش که زیاد هم دور نیست من کنار تو و تو مال منی تا همیشه نمی دونم که کجا و با که هستی نمی خوام هم که بدونم باتو من خونه ای ساختم توی قلبم تا همیشه مگه تو نخواستی قول من و توبمونهپابرجا... من که موندم ولی از تو خبری پیدا نمیشه یه روزی یه وقت یه جایی چشم من می افته تو چشم های تو اما این همون خیال که با من هست تا همیشه نمی خوام که نا امیدی بشینه تو قلبخسته ام چی دیدی خدا رو شاید بشی مال من همیشه روز موعود مطمئن باش که زیاد هم دور نیست من کنار تو و تو مال منی تا همیشه روز موعود مطمئن باش که زیاد هم دور نیست من کنار تو و تو مال منی تا همیشه

نجاتم بده

خداوندا بده مرگم به سوی خود صدایم کن بسوزان جسم و جانم را از این دنیا رهایم کن در این دنیا برای من توان زیستن نیست هراس من از آن روزی که گویم هیچ خدایی نیست اگر خواهی که مجنونت بمانم ویا اینکه همیشه تو را خدای خود بدانم به سوی خود صدایم کن از این دنیا نجاتم بده

تو می آیی

تو می آیی........... یقین دارم که می آیی زمانی که مرا در بستر سردی میان خاک بگذارند تو می آیی یقین دارم که می آیی پشیمان هم.... دو دستت التماس آمیز می آید به سوی من ولی پر می شود از هیچ... دستی دست گرمت را نمی گیرد صدایت در گلو بشکسته و آلوده با گریه به فریادی مرا با نام می خواند ومی گوید که اینک من...! سرم بشکن... دلم را زیر پا له کن..... ولی برگرد همه فریاد خشمت را به جرم بی وفاییها... دو رنگی ها... جدایی ها... به روی صورتم بشکن مرو ای مهربان بی من ----- که من دور از تو تنهایم ولی چشمان پر مهری دگر بر چشم مهتابت نمی ماند لبانی گرم با شوری جنون انگیز نامت را نمی خواند دگر آن سینه ی پر مهر آن سد سکندر نیست که سر بر روی آن بگذاری و درد درون گویی دو دست کوچکش با پنجه های نرم و لغزنده میان زلف های نرم تو بازی نمی گیرد پریشانش نمی سازد.... هزاران باره هستی را به پای تو نمیبازد تو می آیی زمانیکه نگاه گرم من دیگر به روی تو نمی افتد ....هراسان....هر کجا هر گوشه ای برق نگاهت را نمی پاید دو چشم من تو را دیگر نمی خواند......به شوقی دلکش و شیرین و تو هر چند بار دیگری در چشم هایت جست و جو باشد......سراب آرزو باشد و لب هایت لبان گرم و تبدارت کتاب روشنی از بهر عمری گفتگو باشد و عطر صد هزاران بوسه ی شیرین دوباره روی آن لغزذ محالست اینکه بتوانی بر آن چشمان خوابیده دوباره رنگ عشق و آرزو ریزی نگاهت را به گرمی بر نگاه من بیاویزی به لبهایم کلام شوق بنشانی محالست اینکه بتوانی دوباره قلب آرام مرا....قلبی که افتاده است از کوبش بلرزانی......برنجانی محالست اینکه بتوانی مرا دیگر بگریانی....... تو می آیی........ یقین دارم که می آیی ولی افسوس آن پیکر که چون نیلوفری افتاده بر خاک است دگر با شوق روی شانه هایت سر نمی آرد به دیوار بلند پیکر گرمت نمی پیچد جدا از تکیه گاهش در پناه خاک می ماندو در آغوش سرد گور می پوسد و گیسوی سیاهش حلقه حلقه بر سپیدی های آن زیبا لباس آخرینش نرم می لغزد جدا از دست های گرم و زیبا و نجیب تو.... دگر آن دست ها هرگز بر آن گیسو نمیلغزد پریشانش نمی سازد.........دلی آنجا نمی بازد تو می آیی........ یقین دارم که می آیی تو با عشق و محبت باز می آیی ولی افسوس...... آن گرما به جانم در نمی گیرد... به جسم سرد و خاموشم دگر هستی نمی بخشد اگر صد ها هزاران بوسه از پا تا سرم ریزی دگر مستی نمی بخشد یقین دارم که می آیی بیا ای آنکه نبض هستی ام در دست هایت بود دل دیوانه ام افتاده ای در زیر پایت بود بیا ای آنکه رگ های تنم با خون گرم خودتماما معبری بودند تا نقش تورا همچون گل سرخی به گلدان دل پاکیزه ی گرمم برویانند بیا تا آخرین دم هم قدم های تو بالای سرم باشد نگاهت غرق در اشک پشیمانی به روی پیکرم باشد دلت را جا گذاری شاید آن جا تا که سنگ بسترم باشد.