خزان آرزوها

خزان آرزوها

عشق تو خوابی بودو بس نقش سرابی بودو بس
خزان آرزوها

خزان آرزوها

عشق تو خوابی بودو بس نقش سرابی بودو بس

تقدیم به کسایی که......

دلم گرفته ولی نمیدونم چی بخونم از رفتنت میخونم رفتنت یک حس عجیبی داشت حسش حس پاییز بود حس جدایی از بهار زندگ حس غمگین مردن را داشت روزی که رفتی هوا ابری بود انگاری دلش به حال من می سوخت توی لحظه های رفتن تو میگفتی میرم روئیامو از نو بسازم ولی نگفتی که من بی تو هیچ روئیای ندارم دم رفتن غریبه ای گفت غصه نخور بر میگرده از اون روز که رفتی حال خوشی ندارم همش مریزم اخه دل خوشیی ندارم از اون روز این شده کارم که از جدایی بخونم با کسی نگم نخندم فقط از غم بخونم ستاره اشکاتو پاک کن ادما وفا ندارن میرن و غم میزارن..

باید بگم هر چی تو دله باید خالی کنم حس شاعرانمو باید بگم به تو حرفایی خالی کنم عقده چند سال مو عزیزم بگو اخه چرا جدای چرا باید بسوزم حرفامو نگم به جاش اشک بریزم چرا باید من از جدای بگم چرا باید سختی عشق مال من باشه دلم همیشه اسیر نگات باشه ازوقتی رفتی دلم اسیر قعر چاهی سیاه رفتنت به جای خودش سیاهی اورده خیلی حرف دارم برات بگم تا روزی که زنده ام همه حرفامو در قالب شعر میگم شدم پرستوی بیبال در این هستی نمیدانی بعد رفتنت با من چه کرد هستی تاروز موعود چشم در راهم به خاطر تو هستیم رو میبازم......

برای عزیزی که از میان مارفت

چقدر معصوم بیگناه رفتی به چشم من زیبا تر از پرستو پر کشیدی چقدر غریبانه وبی صدا رفتی بی صدا تر از سکوت پر از فریاد رفتی چهره اخرین نگاهت پیش چشم می مونه چهره معصومت رو میگم که هر وقت میاد روبروم گریه وبغض ازم سیر نمیشه با هر خاطره ات شبی را سر میبرم خاطره هایی که جز گریه چیزی برای من نمیارن هر سحر گاه دعا میکنم که روزی بیام پیشت تو رفتی برای کوچ ابدی خدا نگه دارت باشد همه هستی تقدیم به عزیزی که از میان ما رفت

برای چشمهات

در سایه محبتم تورا نشاندم ولی رفتی اشک هایم را به پایت ریختم ولی باز رفتی خانه دلم را را در چشمان معصومت جای دادی ولی باز رفتی شهر چشمات هزاران قصه داشت ولی شهر چشمات از اول مال من نبود شال وکلاه کردی گفتی میخوام برم اما نگفتی نفسم بسته به نفسهای تو ولی دیگر تیری نزن چون بالی برام نمونده غم عشقت پرها مو سوزونده چقدر سخته بدون بال موندن تو اسمون عاشقی ولی با پرواز خودت داری نفسهامو میبری هنوز زخمی شمشیر عشقت هستم ای همیشه........

خدا.....

ای که سرنوشتها دردست توست ای که مرگها دردست توست غریبم در این چهار دیواری زندانیم در این چهار دیواری ای نامت ارامش دلها ای زیبا ترین حس ای خدا بیزارم از این دنیا اگر مرگ را با ایمان به من ببخشی منتظر میمانم ای یگان اسمان به سویت مرا بخوان که دلم بیقراره ازروزی که دنیای سیاه رو دیده میخواد پیش تو برگرده