خزان آرزوها

خزان آرزوها

عشق تو خوابی بودو بس نقش سرابی بودو بس
خزان آرزوها

خزان آرزوها

عشق تو خوابی بودو بس نقش سرابی بودو بس

.......

می بینی درماندگیم را ؟


می بینی نداشتنت چه بر سر فریاد خاموشم آورده است؟


می بینی دیگر رویای نداشتنت هم نمی تواند تن لرزه های شبانه ام را آرام کند؟


می بینی هق هق نگاهم چه سرد بر دیواره ی همیشه جاودانه ی نبودنت مشت می زند؟ می بینی ؟


دیگر شانه هایم تاب تحمل خستگی هایم را ندارد.


دیگر حتی حسرت باران هم نمی تواند حسرت نداشتن تو را کم کند ...
دیگر آنقدر بغضم سنگین شده است که توان گریستنم نیست...


می بینی دستهایم سردتر از هر زمانی عکس نداشته ات را مسح می کند؟


می بینی؟


هنوز هم گمان می کنم پاییز است و قرار است تو بیایی...

بهار هم نتوانست برای من پاییز را به پایان برساند...