خزان آرزوها

خزان آرزوها

عشق تو خوابی بودو بس نقش سرابی بودو بس
خزان آرزوها

خزان آرزوها

عشق تو خوابی بودو بس نقش سرابی بودو بس

دلم برات تنگ شده

دلم برات تنگ شده چشام چه بی رنگ شده نذار به پات بیفتم دوباره برگرد...دوباره برگرد میاد اون لحظه که هرجا نفسام بوی تو داره دلم در انتظاره دوباره برگرد...دوباره برگرد دلم برات تنگ شده چشام چه بی رنگ شده نذار به پات بیفتم دوباره برگرد...دوباره برگرد یه روز از کاری که کردی پشیمون میشــی از جدایی منو درد غمت پریشون میشــی حالا دنیا واسه تو مستی و گرمی داره یه روز از بادهء این مستی تو گریون میشی برگرد دوباره برگرد...دوباره برگرد دلم برات تنگ شده چشام چه بی رنگ شده نذار به پات بیفتم دوباره برگرد...دوباره برگرد دلم برات تنگ شده چشام چه بی رنگ شده نذار به پات بیفتم دوباره برگرد...دوباره برگرد

زمستان رفت

زمستان نیز رفت اما بــــــــــــــــــــهارانی نمی بینم بر این تکــــــــــــــــــــــرار در تــکرار پایانی نمی بینم به دنبال خودم چون گردبادی خـــــــــستهمی گردم ولی از خویشتن جز گــــــــردی به دامانی نمی بینم چه بر ما رفته است ای عمر ؟ ای یاقوت بی قیمت ! که غیر از مـــــــــــــــــــرگ گردنبند ارزانی نمی بینم زمین از دلبران خالی ست یا من چشم و دل سیرم ؟ که می گردم ولی زلف پریشــــــــــــــــانی نمی بینم خدایا عشق درمانی به غیر از مــــــــــرگ می خواهد که من می مـــــــــیرم از این درد و درمانی نمی بین

خاطرات پاییزی من

روزهـای خـوب بـا هـــــم بـودن گذشت همـان روزهـــــــــــــــــــــــــــــــــای پـاییــــزی کـه بـرایـم خـاطـره انگیـز تـریـــن روزهـا بـود روزهـایـی کـه بـا چنـد خاطـــره ی تلــخ و شیـریـــن بـه سـر رسیـــد و تنهـا یـادگــــــار از آن روزهـا یک قلــب شکستــــــــــــــــــه و تنهــاست روزهـای شیـریـن عـــــاشقـی گذشت و امروز مـن تنهـای تنهــــایــم و دلـم هـوای تــــــــــــــــو را کــرده دلـم تنگـــــــــــ است بـرای آن لحظـه هـای شیـریـن بـا هـم بـودن دلـم بـرای گـرفتـن دست هــای مهــربـانت بـــــوسه هـای عـاشقـانـه و خنـده هـای زیبــایت تنگــــــــــ شده است کـاش آن روزهـای شیـریـن تکــرار مـی شـد کـاش دوبـاره مـی تـوانستـــم آن صدایــی را کـه شب و روز آرامــــش بخـش ایـن دل تنهـا بـود را بشنـــــوم تــو رفتـــــــــــی و تنهـا چنـد خاطــره بـرایـم بـرجـای گذاشتـــی خاطــره هـایـی کـه هیـــــچ گاه نمـی توانـم فرامــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش کنــم خاطــره هـایـی کـه یـاد آن دلـم را مـی سوزانــــــد دلــم بـد جـور بـرای تــــــــو تنگ است چـه عـاشقـانـه دستـانــم را مـی گـرفتـــی و در کنــارم قـــــــــــــــــــــــــــدم مـی زدی چـه عـاشقـانـه مـرا در آغـــــوش مـی فشــردی و مـی گفتــی مـرا دوستــــــــــــــــــ مـی داری چـه عـاشقـانـه بـــــوسه هـایت دلــم را مـی ربـــود و مـن غـــــرق در رویــاهـا مـی شـــــــــــــــــــــــــدم دلـم بـرای آن روزهـای پـاییـــزی تنگــــ شده است تـــــــــو رفتـــی و فــرصت نشـــد عـاشقـانـه هـای زرد و نـارنجــی را تقـدیمت کنـــم فــــــــــرصت نشـد سـرت را روی زانـوانــم بگــذاری و دستــانـم شـانـه ای شـود بـرای نـــــوازش مـوهـایت فـــــــــــــرصت نشـد صـورتـم قــرینـه ی صـورت عـاشقـانـه ات را در گنـــدم زار طلایــی رنگ رویـــاهـا لمــس کنــــد فـــــــــــــــرصت نشـد صـدای خـش خـش بـــرگ هـای پـاییـــزی زیــر قـــدم هـای مـا عـاشقـانـه نـــــواختــه شــود آری تــو رفتـــــــــــی و اینک سهــم مـن از روزهـــای پـاییـــزی دلتنگــــــــــــــی هـای گـاه و بیگـاه نـارنجــی و کــولـه بـاری از خاطـــرات عـاشقـــانـه ی بـا تـــو بـودن در جــاده ی احســاسـی ست کـه جــــــاده اش را زرد فـاصــ ـ ــ ـ ــ ـ ــلـه و احســــاس ش را نـارنجـــی دلتنگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ نقـاشــ ـــی مـی کنــــــــــــم

Love

من همون جزیره بودم ، خاکی و صمیمی و گرم ، واسه عشق بازی موجها ، قامتم یه بستر نرم ... یه عزیز دردونه بودم پیشه چشم خیسه موجها ، یه نگین سبز خالص ، توی انگشتر دریا تا که یک روز تو رسیدی توی قلبم پا گذاشتی غصه های عاشقی رو ، تو وجودم جا گذاشتی.. زیر رگبار نگاهت ، دلم انگار زیرو رو شد ، برای داشتن عشقت ، همه جونم آرزو شد... تا نفس کشیدی انگار ، نفسم برید تو سینه ، ابر و باد و دریا گفتن ، حس عاشقی همینه... اومدی تو سرنوشتم ، بی بهونه پا گذاشتی ، اما تا قایقی اومد ، از منو دلم گذشتی؟؟؟ رفتی با قایق عشقت ، سوی روشنی فردا ، دیگه رو خاک وجودم ، نه گلی هست نه درختی ، لحظه های بی تو بودن، می گذره اما به سختی!... دل تنها و غریبم ، داره این گوشه میمیره ، ولی حتی وقت مردن ، باز سراغتو میگیره..... میرسه روزی که دیگه ، قعر دریا میشه خونم ، اما تو دریای عشقت ، باز یه گوشه ای می مونم...

عادت کردم

دیگه عادت کردم چشم انتظارتپشت پنجره بسته بنشینم و چشم به دور دست بدوزم . دیگه برام عادت شده که تو فکرم به دنبال شی مبهمی بگردم . دیگه عادت شده در میان هزاران نفر به دنبال گم شده خودم بگردم و ..... باز هم نا کامی ... دیگه عادت شده خورشید هم طلوع کنه و چند ساعتی در آسمان بمونه و تو بازهم نیایی و او هم از غم نبودنت غروب کنه . دیگه برام عادت شده میان ابرها سیر کردن و به دنبال تو گشتن و باز هم ناکامی . دیگه ناکامی عادتم شده . دیگه جای خالیت پیش من هم به نبودنت عادت کرده . می دونم نبودن من هم برات عادتی شده ..... حکایت ما غصه ایست دشوار و وصف نا پذیر...