خزان آرزوها

عشق تو خوابی بودو بس نقش سرابی بودو بس

خزان آرزوها

عشق تو خوابی بودو بس نقش سرابی بودو بس

خدا حافظ .......

... و باید رفت... همه چیز به پایان رسید! آری وقت رفتن است... وقت سفر کردن و دل کندن... وقت جدایی... پای رفتن نیست... اما باید رفت... رفت و مقصد را جست! نمی دانم به کدامین سو می روم... اما می روم... باید ادامه داد... هنوز مانده... مسیر طولانی و مقصد دور... هم شادم و هم غمگین!!! شادم از پایان و غمگینم از پایان!!! کوله بارم را بسته ام... آماده ی سفر... اما دل کندن دشوار است از عزیزان!!! رسم روزگار این است... جدایی از کسانی که دوستشان داری!!! سخت است اما چاره ای نیست! دلم برای همه تنگ می شود... رفتن اجباریست... ماندن بعید... تنها باید رفت و سفر کرد!!! تنها باید ادامه داد!!! آری می روم... خدا نگهدار...

بهانه

وقتی گفتند در راهی، چشمانم پر از اشک شوق بود. حس کردنت، شوق آمدنت و در آغوش کشیدنت ... همه و همه نوید روزهای خوب و خوش را میداد. اما چرا گاهی اوقات همه چیز آنطور که باید پیش نمی رود ؟ هنگامیکه فهمیدم نمی آیی ... هیچکس نمیدانست این رنج چه کرد با روز و شبهای من ! روزها از درون می گریستم. زیرا نمی خواستم ناراحتی من باعث رنجش دیگران شود. اما سکوت شبها را با صدای هق هق گریه هایم می شکستم. سیاهی و تاریکی را با اشکهایم از چهره شب می زدودم. و باز هم صبح فرا میرسید و بغض و سکوت! اما بگمان برخی این درد و غم و غصه برایم کافی نبود. زیرا گناه نبود تو را نیز بمن نسبت دادند. درک و تحمل این موضوع در توانم نبود. با این حال آن ایام هم سپری شد، اما گاهی نبودنت تاب و تحمل از من میگیرد. حس می کنم تکه ای از قلبم و وجودم را گم کرده ام. گاهی با خود می اندیشم که چرا نمی توانم آنجایی باشم که تو هستی؟ اما ... تمام این حرفها بهانه ای بود که بدانی یادت همواره در خاطرم ماندگار است. با اینکه هیچ وقت ندیدمت اما... دلم برایت تنگ شده!!!

نگاه.......

نگاهم می کنی و می گذری بی آنکه بدانی در دلم چه می گذرد نگاهت می کنم و در دل آهسته می گریم با آنکه خوب می دانم که تو اسیر دیگری هستی اما چگونه بگویم که منم لیلی تو در دل نامت را فریاد می زنم آنچنان که بند بند تنم می لرزد چه شبهایی که به امید دیدنت در عالم رویا رها می شوم و تو می آیی و عاشقانه مرا در آغوش می کشی هزاران بار می گو یم که دوستت دارم و تو دستانم را عاشقانه می فشری و آنگاه بی واهمه، در چمنزاری سبز و بی انتها می دویم تا به دشت مهربانی خدا می رسیم اما افسوس که با آمدن سحر باز تو دستانم را رها می کنی و به سوی او می روی

دلواپسم

برای خوبیهایت برای د ستانت و نگاهی که مالا مال از احساس است برای ساد گی هایت و لبخند مهربانت که پر از محبت است برای چشمانت صدایت نه خودت برای شنید نت، افکارت آسمان که بی تو کم رنگ است باور کن دلم تنگ است باز هم عطر گلهای تنهایی به مشامم رسید و قاصد کهای سپید از من دور شدند و به سرزمینی کوچ کردند که گلهای باغش بوی تنهای ندهند . دلواپسی در وجودم رخنه کرده و در دلم محبوس شده ، می دانی ، دلواپسی حس غریبی است که قلب پر درد را پژمرده می کند . می خواهم با سایه تنهایی در خیابان قلبم قدم بزنم و پیاده رو خیالم رو با اشک چشمانم خیس کنم و ازلابه لای احساس قلبم تو را بخوانم و بگویم دلواپسم . دلواپس تو ... برای دید نت که بیایی و ضرباهنگ دلمرا آرام تر کنی و با یک نگاه شمع وجودم را روشن کنی . بیایی و با یک تبسم امید خفته در قلبم را بیدار سازی و سیاهی زندگی ام را با سپیدی قد مهایت روشن کنی. باور کن در دیدار آینه هم خیال تو ، از سیاهی چشمانم سو سو می زند. باز هم امیدوارم به خاطر اشکهای زلالی که به دور از کینه مهمان گونه هایم شده مرا دریابی... با این حس غریبانه دلم که تا اوج تا بی نهایت دلواپس توست ، دلواپس تو...

بی تو....

بی تو هرگز گوش بسپار به صدای من نگاه کن به چشم های من باور کن عشق مرا تکرار کن دوستت دارم را بگیر دستهای سرد مرا پناه بده با آغوش گرمت مرا فکر کن به رویاهای من تو نیز در آن پیدایی به فاصله ها بنگر ناتوان شدند از جدایی یادت را دوست بدار چون هر دویمان تنهاییم مثل هم بیا برای عشقمان دعا کنیم تا جاودانه حکم فرما باشد بین ما