خزان آرزوها

عشق تو خوابی بودو بس نقش سرابی بودو بس

خزان آرزوها

عشق تو خوابی بودو بس نقش سرابی بودو بس

تو می آیی

تو می آیی........... یقین دارم که می آیی زمانی که مرا در بستر سردی میان خاک بگذارند تو می آیی یقین دارم که می آیی پشیمان هم.... دو دستت التماس آمیز می آید به سوی من ولی پر می شود از هیچ... دستی دست گرمت را نمی گیرد صدایت در گلو بشکسته و آلوده با گریه به فریادی مرا با نام می خواند ومی گوید که اینک من...! سرم بشکن... دلم را زیر پا له کن..... ولی برگرد همه فریاد خشمت را به جرم بی وفاییها... دو رنگی ها... جدایی ها... به روی صورتم بشکن مرو ای مهربان بی من ----- که من دور از تو تنهایم ولی چشمان پر مهری دگر بر چشم مهتابت نمی ماند لبانی گرم با شوری جنون انگیز نامت را نمی خواند دگر آن سینه ی پر مهر آن سد سکندر نیست که سر بر روی آن بگذاری و درد درون گویی دو دست کوچکش با پنجه های نرم و لغزنده میان زلف های نرم تو بازی نمی گیرد پریشانش نمی سازد.... هزاران باره هستی را به پای تو نمیبازد تو می آیی زمانیکه نگاه گرم من دیگر به روی تو نمی افتد ....هراسان....هر کجا هر گوشه ای برق نگاهت را نمی پاید دو چشم من تو را دیگر نمی خواند......به شوقی دلکش و شیرین و تو هر چند بار دیگری در چشم هایت جست و جو باشد......سراب آرزو باشد و لب هایت لبان گرم و تبدارت کتاب روشنی از بهر عمری گفتگو باشد و عطر صد هزاران بوسه ی شیرین دوباره روی آن لغزذ محالست اینکه بتوانی بر آن چشمان خوابیده دوباره رنگ عشق و آرزو ریزی نگاهت را به گرمی بر نگاه من بیاویزی به لبهایم کلام شوق بنشانی محالست اینکه بتوانی دوباره قلب آرام مرا....قلبی که افتاده است از کوبش بلرزانی......برنجانی محالست اینکه بتوانی مرا دیگر بگریانی....... تو می آیی........ یقین دارم که می آیی ولی افسوس آن پیکر که چون نیلوفری افتاده بر خاک است دگر با شوق روی شانه هایت سر نمی آرد به دیوار بلند پیکر گرمت نمی پیچد جدا از تکیه گاهش در پناه خاک می ماندو در آغوش سرد گور می پوسد و گیسوی سیاهش حلقه حلقه بر سپیدی های آن زیبا لباس آخرینش نرم می لغزد جدا از دست های گرم و زیبا و نجیب تو.... دگر آن دست ها هرگز بر آن گیسو نمیلغزد پریشانش نمی سازد.........دلی آنجا نمی بازد تو می آیی........ یقین دارم که می آیی تو با عشق و محبت باز می آیی ولی افسوس...... آن گرما به جانم در نمی گیرد... به جسم سرد و خاموشم دگر هستی نمی بخشد اگر صد ها هزاران بوسه از پا تا سرم ریزی دگر مستی نمی بخشد یقین دارم که می آیی بیا ای آنکه نبض هستی ام در دست هایت بود دل دیوانه ام افتاده ای در زیر پایت بود بیا ای آنکه رگ های تنم با خون گرم خودتماما معبری بودند تا نقش تورا همچون گل سرخی به گلدان دل پاکیزه ی گرمم برویانند بیا تا آخرین دم هم قدم های تو بالای سرم باشد نگاهت غرق در اشک پشیمانی به روی پیکرم باشد دلت را جا گذاری شاید آن جا تا که سنگ بسترم باشد.

تو دیگه مال من نیستی

. دلم واسه وبلاگم و نوشتن درمورد عشقم یه ذره شده...اما دیگه نباید بنویسم... اون دیگه مال کسه دیگست... دلم واسه دیدنش یه ذره شده... آخ خدا...یاد روزای گذشته دیوونم میکنه... یاد دستاش..حس قشنگ بوسیدنش... یاد شونه های پر از آرامشش...منو دیوونه میکنه... هیچ وقت نمیتونم دوریش رو تحمل کنم...هیچ وقت ...تا ابد. عشقم و عطش واسه داشتن و کنار تو بودن روز به روز بیشتر میشه و وقتی ازمدوری روز به روز دیوونه تر... همیشه عاشقتم... همیشه...تا ابد.

For my lov

مهربانم، ای خوب! یاد قلبت باشد؛ یک نفر هست که این جا بین آدم هایی، که همه سرد و غریبند با تو تک و تنها، به تو می اندیشد و کمی، دلش از دوری تو دلگیر است.... مهربانم، ای خوب! یاد قلبت باشد؛ یک نفر هست که چشمش ، به رهت دوخته بر در مانده و شب و روز دعایش اینست؛ زیر این سقف بلند، هر کجایی هستی، به سلامت باشی و دلت همواره، محو شادی و تبسم باشد... مهربانم، ای خوب! یاد قلبت باشد؛ یک نفر هست که دنیایش را، همه هستی و رؤیایش را، به شکوفایی احساس تو، پیوند زده و دلش می خواهد، لحظه ها را با تو، به خدا بسپارد.... مهربانم، ای خوب! یک نفر هست که با تو تک و تنها، با تو پر اندیشه و شعر است و شعور! پر احساس و خیال است و سرور! مهربانم، ای یار، یاد قلبت باشد؛ یک نفر هست که با تو، به خداوند جهان نزدیک است و به یادت، هر صبح، گونه سبز اقاقی ها را از ته قلب و دلش می بوسد و دعا می کند این بار که تو با دلی سبز و پر از آرامش، راهی خانه خورشید شوی و پر از عاطفه و عشق و امید به شب معجزه و آبی فردا برسی

دلم برات تنگ شده

دلم برات تنگ شده چشام چه بی رنگ شده نذار به پات بیفتم دوباره برگرد...دوباره برگرد میاد اون لحظه که هرجا نفسام بوی تو داره دلم در انتظاره دوباره برگرد...دوباره برگرد دلم برات تنگ شده چشام چه بی رنگ شده نذار به پات بیفتم دوباره برگرد...دوباره برگرد یه روز از کاری که کردی پشیمون میشــی از جدایی منو درد غمت پریشون میشــی حالا دنیا واسه تو مستی و گرمی داره یه روز از بادهء این مستی تو گریون میشی برگرد دوباره برگرد...دوباره برگرد دلم برات تنگ شده چشام چه بی رنگ شده نذار به پات بیفتم دوباره برگرد...دوباره برگرد دلم برات تنگ شده چشام چه بی رنگ شده نذار به پات بیفتم دوباره برگرد...دوباره برگرد

زمستان رفت

زمستان نیز رفت اما بــــــــــــــــــــهارانی نمی بینم بر این تکــــــــــــــــــــــرار در تــکرار پایانی نمی بینم به دنبال خودم چون گردبادی خـــــــــستهمی گردم ولی از خویشتن جز گــــــــردی به دامانی نمی بینم چه بر ما رفته است ای عمر ؟ ای یاقوت بی قیمت ! که غیر از مـــــــــــــــــــرگ گردنبند ارزانی نمی بینم زمین از دلبران خالی ست یا من چشم و دل سیرم ؟ که می گردم ولی زلف پریشــــــــــــــــانی نمی بینم خدایا عشق درمانی به غیر از مــــــــــرگ می خواهد که من می مـــــــــیرم از این درد و درمانی نمی بین