خزان آرزوها

عشق تو خوابی بودو بس نقش سرابی بودو بس

خزان آرزوها

عشق تو خوابی بودو بس نقش سرابی بودو بس

کجایی

تورو از خاطرم برده تب تلخ فراموشی
دارم خو می کنم با این فراموشی و خاموشی
چرا چشم دلم کوره ؟
عصای رفتنم سسته ؟
کدوم موج پریشونی تورو از ذهن من شسته؟
خدایا فاصلت تا من خودت گفتی که کوتاهه
از اینجا که من ایستادم چقدر تا آسمون راهه...
من از تکرار بیزارم
از این لبخند پژمرده
از این احساس یاسی که تو رو از خاطرم برده
به تاریکی گرفتارم
شبم گم کرده مهتابو
بگیر از چشمای کورم عذاب کهنه ی خوابو
چرا گریه ام نمی گیره مگه قلب من از سنگه؟
خدایا من کجا میرم؟ کجای جاده دلتنگه ؟
می خوام عاشق بشم اما،تب دنیا نمیذارهسر راه بهشت من درخت سیب می کاره…
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد