خزان آرزوها

عشق تو خوابی بودو بس نقش سرابی بودو بس

خزان آرزوها

عشق تو خوابی بودو بس نقش سرابی بودو بس

زمستان رفت

زمستان نیز رفت اما بــــــــــــــــــــهارانی نمی بینم بر این تکــــــــــــــــــــــرار در تــکرار پایانی نمی بینم به دنبال خودم چون گردبادی خـــــــــستهمی گردم ولی از خویشتن جز گــــــــردی به دامانی نمی بینم چه بر ما رفته است ای عمر ؟ ای یاقوت بی قیمت ! که غیر از مـــــــــــــــــــرگ گردنبند ارزانی نمی بینم زمین از دلبران خالی ست یا من چشم و دل سیرم ؟ که می گردم ولی زلف پریشــــــــــــــــانی نمی بینم خدایا عشق درمانی به غیر از مــــــــــرگ می خواهد که من می مـــــــــیرم از این درد و درمانی نمی بین
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد