خزان آرزوها

عشق تو خوابی بودو بس نقش سرابی بودو بس

خزان آرزوها

عشق تو خوابی بودو بس نقش سرابی بودو بس

شبگردی

شــــــــبگردی می‌کنــــم. اما صدای نفــــــــــــس‌هایـــت را از پشــــــــت هیچ پنــــــــــــــجره و دیواری نمی‌شـــــــــنوم آســوده بخواب نازنیــــــــــــنم شـــــــــ ــ ـ ـــــــهر در امن و امان اســـــــت تنها خانه‌ی من اســت که در آتــــش می‌ســـــــــــــــــوزد نوشته شده در چهارشنبه 30 شهریور

اهنگ دریغ از گوگوش

به دادم برس ای اشک دلم خیلی گرفته نگو از دوری کی نپرس از چی گرفته منو دریغ یک خوب به ویرونی کشونده عزیزمه تا وقتی نفس تو سینه مونده تو این تنهایی تلخ منو یک عالمه یاد نشسته روبرویم کسی که رفته برباد کسی که عاشقانه به عشقش پشت پازد برای بودن من به خود رنگ فنا زد چه دردیه خدایا نخواستن اما رفتن برای اون که سایه ست همیشه رو سر من کسی که وقت رفتن دوباره عاشقم کرد منو آباد کرد و خودش ویرون شد از درد به دادم برس ای اشک دلم خیلی گرفته نگو از دوری کی نپرس از چی گرفته به آتش تن زد و رفت تا من اینجا نسوزم با رفتنش نرفته تو خونمه هنوزم هنوز سالار خونه ست پناه منه دستاش سرم رو شونه هاشه رو گونمه نفسهاش به دادم برس ای اشک دلم خیلی گرفته نگو از دوری کی نپرس از چی گرفته

خدا حافظ .......

... و باید رفت... همه چیز به پایان رسید! آری وقت رفتن است... وقت سفر کردن و دل کندن... وقت جدایی... پای رفتن نیست... اما باید رفت... رفت و مقصد را جست! نمی دانم به کدامین سو می روم... اما می روم... باید ادامه داد... هنوز مانده... مسیر طولانی و مقصد دور... هم شادم و هم غمگین!!! شادم از پایان و غمگینم از پایان!!! کوله بارم را بسته ام... آماده ی سفر... اما دل کندن دشوار است از عزیزان!!! رسم روزگار این است... جدایی از کسانی که دوستشان داری!!! سخت است اما چاره ای نیست! دلم برای همه تنگ می شود... رفتن اجباریست... ماندن بعید... تنها باید رفت و سفر کرد!!! تنها باید ادامه داد!!! آری می روم... خدا نگهدار...

بهانه

وقتی گفتند در راهی، چشمانم پر از اشک شوق بود. حس کردنت، شوق آمدنت و در آغوش کشیدنت ... همه و همه نوید روزهای خوب و خوش را میداد. اما چرا گاهی اوقات همه چیز آنطور که باید پیش نمی رود ؟ هنگامیکه فهمیدم نمی آیی ... هیچکس نمیدانست این رنج چه کرد با روز و شبهای من ! روزها از درون می گریستم. زیرا نمی خواستم ناراحتی من باعث رنجش دیگران شود. اما سکوت شبها را با صدای هق هق گریه هایم می شکستم. سیاهی و تاریکی را با اشکهایم از چهره شب می زدودم. و باز هم صبح فرا میرسید و بغض و سکوت! اما بگمان برخی این درد و غم و غصه برایم کافی نبود. زیرا گناه نبود تو را نیز بمن نسبت دادند. درک و تحمل این موضوع در توانم نبود. با این حال آن ایام هم سپری شد، اما گاهی نبودنت تاب و تحمل از من میگیرد. حس می کنم تکه ای از قلبم و وجودم را گم کرده ام. گاهی با خود می اندیشم که چرا نمی توانم آنجایی باشم که تو هستی؟ اما ... تمام این حرفها بهانه ای بود که بدانی یادت همواره در خاطرم ماندگار است. با اینکه هیچ وقت ندیدمت اما... دلم برایت تنگ شده!!!

نگاه.......

نگاهم می کنی و می گذری بی آنکه بدانی در دلم چه می گذرد نگاهت می کنم و در دل آهسته می گریم با آنکه خوب می دانم که تو اسیر دیگری هستی اما چگونه بگویم که منم لیلی تو در دل نامت را فریاد می زنم آنچنان که بند بند تنم می لرزد چه شبهایی که به امید دیدنت در عالم رویا رها می شوم و تو می آیی و عاشقانه مرا در آغوش می کشی هزاران بار می گو یم که دوستت دارم و تو دستانم را عاشقانه می فشری و آنگاه بی واهمه، در چمنزاری سبز و بی انتها می دویم تا به دشت مهربانی خدا می رسیم اما افسوس که با آمدن سحر باز تو دستانم را رها می کنی و به سوی او می روی