خزان آرزوها

عشق تو خوابی بودو بس نقش سرابی بودو بس

خزان آرزوها

عشق تو خوابی بودو بس نقش سرابی بودو بس

چرا?????

چرا نگات بی حسه چرا دستات سرده چرا وقتی میبینمت خودمو گم میکنم چرا مثل همیشه گم نمیشم توی شهر دلت چرا خیلی وقته سنگ شده دلت چرا باور نداری اشکای کودکانه ام رو چرا با زخم زبون حالی میکنی این دل بی چاره ام رو اگه قسمت ما به هم رسیدن نبود پس چرا خدا نگاهتو از خاطرم نمیبره چرا اشتیاق من از هر زمونی بیشتره چرا بوی تنت هنوز توی خونه پیچیده چرا چشات توی خاطرم مونده چرا گرمی صدات هنوز توی گوشم مونده اااایییی........................ بسه دیگه نمیخوام بیشتر از این بسوزم نمیخوام دیگه بدونی از حال وروزم
نظرات 2 + ارسال نظر
تسنیم شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:00 ب.ظ

ای که گفتی عشق را درمان به هجران کرده اند
کاش میگفتی که هجران را چه درمان کرده اند
سلام.زیبا بود و بااحساس.موفق باشید.

سلام. منون از شعرتون و نظرتون
شما هم همین طور

[ بدون نام ] یکشنبه 29 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 08:30 ب.ظ

مسخره

مسخره خودتی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد