چرا نگات بی حسه
چرا دستات سرده
چرا وقتی میبینمت خودمو گم میکنم
چرا مثل همیشه گم نمیشم توی شهر دلت
چرا خیلی وقته سنگ شده دلت
چرا باور نداری اشکای کودکانه ام رو
چرا با زخم زبون حالی میکنی این دل بی چاره ام رو
اگه قسمت ما به هم رسیدن نبود
پس چرا خدا نگاهتو از خاطرم نمیبره
چرا اشتیاق من از هر زمونی بیشتره
چرا بوی تنت هنوز توی خونه پیچیده
چرا چشات توی خاطرم مونده
چرا گرمی صدات هنوز توی گوشم مونده
اااایییی........................
بسه دیگه نمیخوام بیشتر از این بسوزم
نمیخوام دیگه بدونی از حال وروزم
ای که گفتی عشق را درمان به هجران کرده اند
کاش میگفتی که هجران را چه درمان کرده اند
سلام.زیبا بود و بااحساس.موفق باشید.
سلام. منون از شعرتون و نظرتون
شما هم همین طور
مسخره
مسخره خودتی

