خزان آرزوها

عشق تو خوابی بودو بس نقش سرابی بودو بس

خزان آرزوها

عشق تو خوابی بودو بس نقش سرابی بودو بس

سختی غربت

باید از این شهر برم اینجا شهر غمه به هر کسی رسیدم مادر دلش از سنگه ازاین شهر باید برم غروبش سنگین اتش به باره به این شهر چقدر دلتنگه مادر پیر عزیزم گریه نکن دلم پر از غمه خدا شهر کردستان افتاده یادم خدا اینجا کسی ندارم برسی به دادم الان که دارم میمیرم چه کسی خبر بده به مادرم وقت مردم اگر کناری تن سردم را به کردستان بسپارید با دل سوزی بنویسید با لای مزارم تا مزم همه بدانند غربت کرد خوارم اما نه باید برم از اینجا به جای برم از خاطره هام دور باشه به جای که نگاه کردم اون لحظه ها رو یادم نیاره باید برم به برم به شهر قصه ها برم و بشم یه افسانه چقد خوب میشد تو قصه ها زندگی میکردم اونجا از غصه دور بودم اونجا عشق واقعی بود خداییش تو قصه ها هم بودن خیلی خوب میشد
نظرات 2 + ارسال نظر
ترانه دوشنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 04:21 ب.ظ http://taranebahane.blogsky.com

ما بیمعرفت نیستیما
اومدم بگم ببخشید نیومدم چندوقتی

نه خواهش میکنم این چه حرفیه اختیار دارین

تسنیم چهارشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 11:57 ب.ظ http://t36.blogsky.com

سلام حسن اقا.خوبید؟کم پیدایید؟!! ایشالا موفق باشید.

سلام تسنیم خانوم مهربون ممنون . واقعیتش الان سفر هستم به خاطر همین دیر میام روی نت :$

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد