در سایه محبتم تورا نشاندم ولی رفتی
اشک هایم را به پایت ریختم ولی باز رفتی
خانه دلم را را در چشمان معصومت جای دادی ولی باز رفتی
شهر چشمات هزاران قصه داشت ولی شهر چشمات از اول مال من نبود
شال وکلاه کردی گفتی میخوام برم اما نگفتی نفسم بسته به نفسهای تو
ولی دیگر تیری نزن چون بالی برام نمونده غم عشقت پرها مو سوزونده
چقدر سخته بدون بال موندن تو اسمون عاشقی
ولی با پرواز خودت داری نفسهامو میبری
هنوز
زخمی
شمشیر عشقت هستم
ای همیشه........
سلام حسین اقا.ممنونم از حضورتون.قالب جدیدتون مبارک.
نوشته هاتون خیلی پاک و زلاله.من احساس میکنم این حرفها از عمق وجودتون به صفحه جاری شده. خیلی زیبا مینویسید.موفق باشید.
سلام تسنیم خانوم .ممنون از اینکه سر زدید . شاید باور نکنید من از بچگی این حس رو داشتم وقتی که مینویسم یهجورای اروم میشم
بازم ممنون